یه وقتایی باید پیاماشو سین نکنی ،اسمساشو دیر جواب بدی ،زنگ هاشو جواب ندی تا دوباره زنگ بزنه نباید همیشه هر جا گفت بری ،باید گاهی هم کلاس بذاری که کار داری ،باشگاه داری ،درس داری ،مهمونی دعوتی خلاصه ازین حرفا ،این کارا واسه ادامه رابطه لازمه تا دلشو نزنی ،باید این حس به مردت بدی که واسه بدست آوردن عشقت تلاش کنه ،بدونه که دم دستی و هر جایی نیستی ،بفهمه که زندگیت روی اصول میچرخه نه اینکه صیح تا شب سرت تو گوشیته و منتظر شوهری!!!
رفتی خونه مادرشوهر ،مبادا لباس خونه بپوشی بیفتی به جون قابلمه ها و دیگ بسابی! نه جانم باید لباس شیک تنت کنی یه صندل خوشگل بپوشی و چندتا کار به عنوان کمک انجام بدی که همه ببینن چه عروس خوبی هستی و کمک میدی !!!مثلا از مهمونا پذیرایی کنی ،سفره شام بندازی ،یا بشینی کنار شوهرت ،واسش میوه پوست کنی جلو مادرشوهرت اصرار کنی که عزیزم بخور جان دلم جون بگیری!
اگر خدایی نکرده شوهرت عصبی شد سرت داد زد نباید جلو مادر شوهرت تلافی کنی ،شیشه بشی ،جیغ بزنی ،نه عزیز من ،جلوی مادرشوهرت مظلوم باش بعد که رفت میتونی خیلی منطقی با هر روشی که دوست داری حساب شوهرت برسی و نشونش بدی کی هستی!
نباید واسه هر کاری از شوهرت اجازه بگیری یعنی لازم نیست بهتره گاهی تو عمل انجام شده قرار بگیره ،سورپرایز هم گاهی بد نیست ،نه مثل من که خر شدم بهش گفتم برم موهامو فلان مدل بزنم؟ گفت نه ،حالا من موندم و حسرت فلان مدل مو و مردی که گفته نه!
فکر نکن کلاس بذاری و به مرد زندگیت بگی خدا تومن در ماه خرجمه ،مرد خوشش میاد و میگه وای چه دختر با کلاسی! نه جانم کافیه فقط بگی کفش فلان تومنی گرون خریدی تا بره تو غار تنهاییش و با خودش بگه نه این دختره زن زندگی نیست ! نمی ارزه بگیرمش ،خلاصه مواظب باشین ،البته کم هم نگین که پررو بشه فکر کنه علی آباد هم ده ایه!!!!
مینی ت
تازه دارم یاد میگیرم نباید هر وقت میرم ارایشگاه به نامزد بگم.
چند روز پیش میگفت تو نصف پولتو میدی به آرایشگر!!! در حالیکه جز اپیلاسیون و اصلاح آرایشگاه نمیرم ،
و شاید توی ذهنش توقع داره من که این همه میرم آرایشگاه باید خیلی هم تغییر کنم
یه دختره تو فامیلمون هست بهش حسودیم میشه یکسال از من کوچیکتره ولی خیلی به همه چی زندگیش میرسه ،نمیدونم چطور قدرت بدنی اش انقدر خوبه از شیش صبح تا ده شب میره کتابخونه درس میخونه و خسته هم نمیشه من یکساعت میرم کتابخونه جا میزنم ،چند ماه دیگه کنکوره ،نمیخواهم بعدش ببینم اون دکتر شده من نشدم !
مامانم میگفت دختر فلانی هم درس میخونه هم رژیم میگیره روز به روز لاغرتر میشه ،تو هم داری چاقتر میشی ،درس هم که نخوندی .از دیشب دارم جلو خودمو میگیرم شصت کیلو بشم و خلاص .
رفتم آرایشگاه واسه اصلاح ساده یک ساعت و نیم معطلم کرد. هفت تومن دادم بهش ،گفت اگر تا روز عید باز خواستی بیا ازت پول نمیگیرم ،
دوست یکی از دخترای فامیلمون مدل میخواست واسه اپیلاسیون که امتحان بده مدرک اپیلاسیونشو بگیره ،رفتم اپیلاسیونم کرد اخر هم چهل تومن داد بهم :)))))بهش گفتم باز مدل خواستی بگو میام.
پاستا آلفردو درست کردم ،نکاتی که لازمه:
مقدار پاستا کم انتخاب میکنیم خیلی خیلی خوب تو اب جوش میپزیم و چندبار آبکشی میکنیم که مزه نشاسته پاستا از بین بره بعد با مواد لازم مثل قارچ و مرغ خوب تفت میدیم که مزه اش جا بیفته ،اگر روز بخار اب داغ تفت بدیم عالیه،خوب بعد سس الفردو جداگونه درست میکنیم و در طی سی ثانیه با حرارت بسیار زیاد سس و پاستا مخلوط میکنیم .
بهتره مقدار پاستا بیشتر از دو نفر نباشه چون خیلی سخت میشه.
تو درست کردن پاستا سرعت خیلی مهمه چون هر قدر طولش بدیم ،سس آلفردو خراب میشه،باید شعله زیاد باشه و سریع هم بزنیم
یکمی مغرور هستم ،از آن دسته دختر هایی که دنبال هیچ مردی نمی روند چه دوست پسر یا نامزد یا شوهر مادرم میگوید اخه دختر اخر این غرورت کار دستت میشه ،ناز کن ولی نه دیگه اینقدر ،زیر لب غر میزند و میگوید چیکار میکنی با پسره که از دستت بغض میکنه,حالا هی غرور این پسر بیچاره بشکن تا اخر تو آتیشش بسوزی ،ببین کی گفتم. .تفکر مادرم واسه عهد ناصر الدین شاهه فکر میکنه زن باید مدام دنبال مردش بدوه و ناز و لوسش کنه ،اما این حرفا تو کت من نمیره زن ناز داره زن باید لوس باشه ،زن ظریفه توجه میخواد خیلی زیاااد،مردی که ناز کنه مرد نیس،مردی که ناز میکنه باید خودشو یه دست بزک هم کنه ،والا.اما بین خودمون بمونه یکم از حرفای مامانم ترسیدم ،نکنه واقعا آتیش غرورش منو بسوزونه!!! فکر نکنین چشمم دنبالشه ها نه مهم نیست من که عاشقش نیستم اون عاشق منه .این نشد یکی دیگه .چیزی که زیاده پسر خوب .اما میترسم مشهور بشم به دختر بد عنق که با هیچ مردی نمیسازه .خدایی مردم چه حرفا میزنن .مدام تو زندگی این و اون سرک میکشن ببینن کی مشکل داره بیشتر در موردش حرف بزنن خدا بهمون رحم کنه با این فرهنگ غلط .چند روز پیش رفته بودم آرایشگاه ،با یه دختره حرف میزدم میگفت بعد دوسال دوستی پسره ولش کرده رفته ،کلی رفته دنبال پسره ولی برنگشته که برنگشته .بهش گفتم اخه عزیزم معلومه اشتباه کردی نباید میرفتی پی اش ،باید انقدر ناز میکردی واسش که آرزوش تورو هر لحظه دیدن باشه نه انقدر وا بدی ازت خسته بشه قربونت برم ،گفتم بهش حالا هم چیزی نشده ،خدارو شکر کن ذات بدش از الان مشخص شده نه بعد عقد و عروسی .بمیرم واسش همینطور گوله گوله اشک میریخت و دلمو آتیش میزد!
حلال زاده هست ،پسره رو میگم همین الان مسیج داده عشقم خوبی؟؟؟؟.جوابشو نمیدم بذار معطل بشه ،فکر نکنه من بیکارم مدام جوابشو بدم ،اصلا خودش خوب میدونه درس دارم درسامم سنگینه ،حتما فکر میکنه دارم درس میخونم ،اینجوری بهتره ،آره میدونم چیکار کنم ،حرفای مامانم واسه زمان خودش کاربرد داشت نه حالا ،دیگه دوره زمونه عوض شده ،باید به پسره نشون بدم من کی ام .
وضعم خوبه ،نه از این جهت که خیلی درس خونده باشم نه ،وضعم خوبه چون روحیه و انگیزه و برنامه عالی دارم ،برناممو خودم نوشتم و میدونم جواب میده ،چند روزیه که شروع کردم به درس خوندن ،یک کانال هم دارم که گزارش کارم را انجا میذارم چنین پیج هایی توی اینستاگرام خیلی رایجه اما اینستاگرام بشدت وقتگیره اما کانال میتونه ایده خوبی باشه
https://t.me/sabakonkuri
رابطه ام با هیراد ( نامزد م) صمیمی تر از قبل شده است و تا حدود زیادی تصمیم به ازدواج باهاش گرفتم ،دوستش دارم محبتش کم کم قلبمو تسخیر کرده انقدر که نمیتونم به دیگران فکر کنم ارتباطم با هیراد احساساتمو درگیر کرده بااین حال نمیخوام انقدر وابسته و عاشق بشم که چشمامو روی حقیقت ببندم ،
سه تا خاستگار برام اومده جدیدا، یکی همسایمون معرفی کرده یبار با همسایمون رفتم استخر ،حالا از من خوشش اومده و میخواد من به پسر برادرش معرفی کنه،حتی اگر هیراد هم نبود من قطعا به همسایمون جواب منفی میدادم چون سطح فرهنگیشونو قبول ندارم ،
یکی هم از خاستگارای قبلی هست که واسه شهر (ر )هست که ردش کرده بودم چون از من کوچیکتره حدود شش ماه پیش اما انقدر اصرار کردن که قرار شد یک جلسه بگیم بیاد بعد هم بگیم استخاره گرفتیم خوب نیومد! از دست مادرم واقعا چی بگم ،
نفر بعدی هیچ اطلاعی در موردش ندارم و نمیخوام هم ببینمش فقط میدونن از شهر( ر) هست
از وجود خاستگار ها به هیراد چیزی نمیگم همینجوری حساس هست نمیخوام اذیت بشه ، تو زمینه کاری و مالی هم فکر میکنم خیلی ارامش نداره بااین اوضاع بد کشور ،نمیخوام فشار روش زیادتر کنم.
امروز مادرم سر سجاده بود گفتم مامان نمیخوام دیگه خاستگار بیاد ،اگر همه چیز اوکی شد میخوام با هیراد ازدواج کنم ،مامانم گفت مطمینی؟گفتم اره مامان ،
دو روز دیگه اگر خدا بخواد با مامانم میریم شهر (ر) دوست مامانم دعوتمون کرده عید دیدنی ، هم اون پسره رو ببینیم!!!
دلم گرفت بود ،میخواستم برم هم چیزی که لازم داشتم رو بخرم هم یکم قدم بزنم اما به جونم زهر شد ،اخه این چه کشوریه اول یه پرشیا سفید گیر داده بود بهم بعد یه جوونک لات ، اشکم در اومده بود به سوپر مارکت سر کوچه پناه بردم که دست از سرم برداره ،بعد هم که رفت تا خونه دویدم ، هنوز هم دلم گرفته دلم میخواد زار بزنم از این شرایطی که دارم ،هر دفعه هیراد گفته بود قبل هفت نرو بیرون گوش نداده بودم این هم شد نتیجه اش .
روز های اول که با هیراد حرف میزدم ,بنظر بسیار روشنفکر میومد که دوستی دختر با پسر یا ازدواج با زن مطلقه بدون اشکال می دونست اما حالا که نامزد شدیم جور دیگه ای رفتار میکنه که تعجب میکنم از این همه تفاوت ,حالا که حتی ساعت بیرون رفتنم و برگشتم براش مهمه یک ساعت بیرون برم زنگ میزنه کجایی کجایی کی میای?,نوع لباس پوشیدنم مهمه ,اینکه با دوستم و دوست پسرش به هیچ عنوان بیرون نرم مهمه ,سرسنگین بودن با پسرای فامیل و کلاس زبان و دانشگاه بشدت براش مهمه ,اینکه یا فقط با خودش برم بیرون یا با خونوادم نه هیچکس دیگه خلاصه پسری که فکر میکردم کاملا اروپایی بزرگ شده ,میبینم رگ غیرتش واسم بیش تر از حدی که فکر میکردم بیرون میزنه
شاید من ساده بودم که غیرت به پسرای مذهبی نسبت میدادم .
باید بگم رفتارش برام شیرینه .
توی آینه که نگاه میکنم ,گاهی لجم میگیره از پوستم که صاف نیست ,خسته میشم به لیزر و راه های درمانی مکانیکی فکر میکنم و در آخر سر خورده سعی میکنم تو آینه نگاه نکنم .اما دیروز که به مگان مارکل فکر میکردم دیدم مشکلم پوستم نیست ,اعتماد بنفسمه . شاید اگر اعتماد بنفسم از اول عالی بود حالا زندگی شادتر و راحتتری داشتم ,و تا حالا به اهدافم رسیده بودم ,و حتی پوستم هم راحتتر درمان میشد .
به خودم نگاه کردم و گفتم اعتماد بنفس داشته باش عزیزم!,بله قدم اول عزیزترین فرد برای خودم هستم ,چرا هیچ وقت بفکر عزیزترینم نبودم?
همیشه دلم میخواست با انسان چشم و دل سیر و دنیا دیده و با فرهنگی ازدواج کنم خداروشکر همینطور هم شد
بهش گفتم مامانم داره جهیزیه میخره
گفت:
الان گرونیه
نمیخوام فشار بیاد بخاطر جهیزیه
بعدشم من تورو واسه خودت میخوام
و اصلا نیازی به جهاز نیست قلب من
تو فقط بیا توی زندگیم. من هیچی دیگه نمیخوام
مادر تو مادر منه
پدرتم پدر من
من تورو با همه چیزت دوست دارم
فقط نمیخوام فشار بیاد به خانواده
اجازه هم نمیدم کسی دخالت کنه بگه چی کمه چی زیاده
یا این چیه یا اون چیه
قربونش برم اخه ,که انقدر آقا و بافرهنگه .
میدونم پدر مادرمم نهایت تلاششونو میکنن که جهاز خوبی واسم بخرن اما این حرفای هیراد ,باعث میشه بدونم یه مرد کنارمه یه مرد واقعی.
یکی از تصمیمات مهم زندگیم قطع ارتباط با آدم های سطح پایینه مثلا همین دوستم مها !
وقتی که گفت به من پراید نمیاد ,اصلا عمرا پشت پراید بشینم ,کلاس نداره, با احساساتی که خدشه دار شده بود با خنده بهش گفتم اره به تو پراید نمیاد ,وانت بار یا نیسان آبی میاد(خیلی چاقه)
از وقت نشناسیش هم بسیار ناراحتم اینکه من حاضر میشم میام دم خونشون ولی میبینم هنوز حاضر نشده و باید پشت در منتظر بمونم از خودم میپرسم چرا باید این دوستی ادامه بدم?
عمر این دوستی هم داره سر میاد .
دو روزه که برگشتم خونه,روزهای آخر خوابگاه احساس عجیبی داشتم ,احساس آوارگی! که مشخص نیست متعلق به کجا و چه آدم هایی هستم. خونه راحتی خاص خودش داره همراه با احساس امنیت و صمیمیت,اما توی خونه احساس راکد شدن داشتم ,اینکه هیچ کاری نمیکنم و فقط عمرم میگذره.دانشگاه خیلی دوست دارم,همکلاسی هام و محیط دانشگاه خیلی واسم جذابن اما واسه من که مدام پی رسیدن به آرامشم خوابگاه خیلی هم قشنگ نیست ,نیاز های عاطفیم اذیتم میکنه ,,,حالا می فهمم استقلال داشتن ,فقط به تنهایی پخت و پز و لباس شستن و بیرون رفتن نیست ,بخش مهمی از استقلال مجردی ,مربوط میشه به نیاز های عاطفی و حامی داشتن. .طی این یک ماه اتاقم عوض کردم ,اتاق اولم خیلی خوش میگذشت اما سخت بود چون بچه ها فحش راحت میدادن و خیلی هم شلوغ بود ,اصلا آرامش نداشتم اتاق تغییر دادم اولش با یه دختر سی ساله طرف شدم که با زمین و زمان دعوا داشت ,در ظاهر بامن خیلی خوب رفتار میکرد تا اینکه یه روز مسئول خوابگاه صدام کرد که صبا چیکار میکنی هم اتاقی ات ازت شاکیه? تعجب کرده بودم آخه آروم ترین فرد اتاق من بودم ,مسئول خوابگاه واسم توضیح داد که فلانی این حرف زده ,اون حرف زده, ناراحت و عصبی شده بودم , توی دلم گفتم زدی ضربتی ,ضربتی نوش کن و مسئول خوابگاه قانع کردم که من آروم بودم و شلوغ نکردم هم اتاقی سوم هم شاهد گرفتم ,فرداش هم رفتم پیش مسئول اصلی خوابگاه شکایت دختره رو کردم و همون شب دختره از اون اتاق رفت و اوضاع خوب شد آرامش و آرومی که دنبالش بودم بهم برگشت و راحتتر میتونستم بخوابم درس بخونم و خلاصه اینکه زندگی خوابگاهیم راحتتر پیش بره
ادامه دارد
خوندن وبلاگای دیگران حالم را بهتر میکنه و انگیزه میگیرم که بنویسم,امروز اولین جمعه ای بود که خوابگاه بودم و باید ناهار درست میکردیم:) خیلی روز خنده داری بود ما مرغ و برنج درست کردیم که چون بلد بودم خوب شد و خیلی ام خوشمزه شد ,اما دیدن آشپزی دیگران خیییلی خوب بود مثلا دختره بلد نبود تخم مرغ درست کنه و میپرسید بنظرتون پخته یا برنجشون خشک خشک شده بود و ته اش سوخته بود :)))))) انقدر خندیدیم که حد نداشت .به دختری که تخم مرغ هم نمیدونست ,گفتیم دیگه وقت شوهر کردنته:) شوهر انگیزه محکم واسه یاد گرفتن آشپزیه:)))))
قدر خونه رو ندونستم که اصلا نمیفهمیدم لباسام چطور شسته میشه کی اتو میشه ,اینجا هر روز لباس میشورم کم کم دارم راه میفتم . دیگه یاد گرفتم کدوم حمام آب داغ داره کدوم یکی نداره ,کدوم دستشویی تمیز تره یا کدوم یکی از شعله های گاز بهتر کار میکنه:) و حتی اولین خرید خوابگاهی هم کردیم فیله مرغ با قارچ و دستمال خریدیم, که فهمیدم چقدر غذای دانشگاه مفته ۱۵۵۰ تومن! وقتی بستنی خوردیم ۲۵ هزار تومن باورم نمیشد که چلو ماهی قزل بخوریم ۱۵۵۰ :))))))
یه شب هم رفتیم کنتاکی و لازانیا سوخاری و نون سیر خوردیم:)))
خوابگاه سخته اما کم کم عادت میشه و یاد میگیریم چطور با شلوغی,با ملچ ملوچ کردن بقیه سر سفره ,با خر و پف موقع خواب کنار بیایم :) اما چیزی که نتونستم باهاش کنار میام فحشای بسیار رکیک هم اتاقی هامه که قصد دارم اتاقم جابجا کنم و هنوز نتونستم جابجا شم ببینم فردا چی میشه:)
عموی خوبم که اینجا خونه داره هر شب زنگ میزنه حالمو میپرسه که کم و کسری نداشته باشم اخر هفته ها اصرار میکنه من ببره خونه خودش که این هفته نرفتم, سرما که خوردم رفت و واسم لبو خرید ,گفته بودم آش ترش نخوردم که چند روز بعدش رفته بود و واسم خریده بود خانومش با اصرار مانتو ها و شلوار جینم را برد انداخت توی ماشین شست و اتو کرد واسم که رفتم گرفتم ازش,
نت و باشگاه رایگان داریم و شاید بتونم یه کار پاره وقت هم پیدا کنم ,بطور کلی همه چیز خوبه جز دلتنگی:)
حدود ۱۰ روزی میشه توی خوابگاه دختران ساکن شدم,هیچ وقت دوست نداشتم برم خوابگاه و حالا مطمئن شدم چقدر از محیطش خسته ام ,نه فقط من ,بیشتر بچه ها اینجا احساس زندانی بودن دارن. گفتن خندیدن ها و دیدن بقیه دختر ها خوبه ولی توی خوابگاه نمیشه خوابید ,نمیشه درست آشپزی کرد و حتی نمیشه درست درس خوند,بخصوص اینکه هم اتاقی هات چند تا بچه ۱۸ ,۱۹ ساله باشن که حتی نمیتونن یه چایی دم کنن و افتخار میکنن که تا حالا دست به سیاه سفید نزدن!
یا مثلا هم اتاقی بی ادبی که فحش های ک دار دادن واسش عادیه و حتی تصور میکنه داف دانشگاست
چقدر غر میزنم!
انگیزه رژیم گرفتنم شده لباسای عید ! که یه پارچه سورمه ای گرفتم یه مدل شیک بدوزم با کفش و کیف چرم مشکی:)
خدا میدونه چقدر دلم میخواد زودتر عقد کنم برم سر خونه زندگیم,نامزدمم دلایل خاص خودشو واسه ناراحتی هاش داره که تقصیر هیچکدوم ما نیست ,فقط یکم زمان لازم داریم تا زودتر به آرامش برسیم ,
کلاس ها هم شروع شدن و منم تصمیم گرفتم اشتباه دبیرستانم تکرار نکنم و از همین حالا درست درس بخونم که به هدفم برسم.سطح علمی دانشگاه بسیار خوبه ,غربت و تنهایی سخته اما همین خوبی دانشگاه باعث شده بتونم تحمل کنم و لبخند بزنم.
یکی از رشته های پیراپزشکی قبول شدم ,اولش غصه ام گرفت که بااین درصد های خوب ,پزشکی قبول نشدم ,اما چون روزانه بودم ,لوازمم جمع کردم و اومدم دانشگاه,خانوادم هم خوشحال بودن که بالاخره وضعیت دانشگاهم مشخص شد,شهر بزرگی قبول شدم.
خوابگاه گرفتم ,یه اتاق کوچیک شیش نفره اما خوب ,چون مجانیه بد نیست برخلاف دانشگاه آزادی که قبلا می رفتم اینجا غذا حرف نداره هم کیفیت و هم کمیت.
بعضی آدم ها ,خیلی خوبن,مهربان و آدم متوجه نمیشه که چرا انقدر خوبی میکنن ,حامی و حواسشون به همه چیز هست ,جوری واست مهربونی میکنن که انگار مادر و پدر دومت هستن.حالا چند روزیه کنار همچین انسان هایی ام.
نامزدم هنوز آشتی نکرده ,و در بین همه ی خوشحالیام ,ناراحتی بزرگم شده, دل به چی خوش کردم? به پسری که قهر میکنه? چرا دوسش دارم? دوستم میگه: صبا تو انقدر نازش رو میکشی اینطور لوس شده!
نه ناز نه ,اما من آدم کینه ای نیستم ,زود ناراحت نمیشم,خوشبینم ولی نامزدم برعکس.
دوستم میگه یه مدت طولانی بهش توجه نکنم تا برگرده ,انگار توی رابطه مردها رو میشه اینطور جذب کرد که بی توجه باشی! اما من دلم رابطه با عشق و محبت رو میخواد نه بی توجه ,نه در حال جنگ. .
این شهری که هستم که نامزدمم واسه استان کناریشه.توی بیشتر خانواده هایی,که دیدم ,خانم ها به شوهرشون رئیس هستن اما شهر ما اینطور نبود ,من یاد گرفته بودیم احترام زیاد بذاریم به همسرمون ,حرف آخر رو شوهر بزنه.و من دارم فکر میکنم که شاید ریشه مشکلات من و نامزدم همین اختلاف فرهنگی باشه. بگذریم.
رشته ام جای پیشرفتش خیلی بازه,اولش با دیدن پزشکیا یکم ناراحت میشدم اما حالا میبینم که چقدر میشه درامدم ,کارم ,احترام و پرستیژم ازشون بیشتر بشه اگرررر که تلاش کنم,روزی که رتبه ها اومد هیچکس باورش نمیشد درصد هام اینقدر عالی باشه دوست مادرم که مشاور بود میگفت باورم نمیشه فقط بیست روز خوندی و این رتبه رو اوردی:)))) .این هم شده دلخوشی من ,
گفته بودم زندگی هر قدر تلخ هر قدر بی رحم واسه من جای خوشی داره?
واقعا داره
پ ن:پست هام رو بخاطر امنیت یه رمز گذاشتم که واسه اکثرشون یکسانه,,اگر کسی رمز خواست ,بگه بهم*
دارم کم کم به خوابگاه عادت میکنم ,به اتاق آروم و تخت قشنگم,به دانشگاه خیلی خوشگلمون و به کلاس های درس. از خوابگاه تا دانشکده مسیر واقعا قشنگی داره که از کنار جنگل رد میشه و گاهی صدای پرنده ها این فضا رو روح نواز تر میکنه. تعطیلات اخیر رو رفته بودم خونه , خونه که برای هر کسی معنای خودشو داره ,واسه من خونه یعنی خونواده یعنی پدر و مادر قشنگ بود ,,به تنم چسبید و با حس خوبش راهی شهر دانشگاهم شدم.
توی اتوبوس ,صندلی جلو نشسته بودم و تمام مسیر به رفتار راننده ها دقت میکردم به لهجه قشنگشون, اولش واسه هم خاطره تعریف میکردند ,خاطره های سربازی و خنده دار. بعد با مسافرا حرف میزدند و در آخر آهنگ گذاشته بودن و واسه سفر بعدیشون با خوشحالی برنامه ریزی میکردند. از تک تک لحظه هاشون لذت میبردند و این خیلی قشنگ بود.
دقت کردم چطور لذت بردن یاد بگیرم ,دلم نمیخواد بذارم ناملایمی های دنیا کم کم پیرم کنه. گاهی باید خودم رها کنم و این کار کردم در جهت زندگی. دیگه گریه نکردم ,شکایت نکردم ,از کسی که بد رفتار کرد فاصله گرفتم و دارم زندگی میکنم. زندگی جز لذت های آنی و برنامه ریزی واسه آینده راحتتر چیز دیگه ای هست?
*مسیر خیلی قشنگ بود ,رودهای روان ,درختان سربهفلک کشیده ,هوای کوهستانی و پاکیزه و سرد.
*راننده اتوبوس های خوش ذوق
* دانشگاه زیبا و اساتید خوب
*اتاق آروم
سختیش اینجاست ,بین سه تا شهر در ترددم و نمیدونم خونه ام دقیقا کجاست!
شهر پدر و مادرم
شهر دانشگاهم
و
شهر نامزدم.
دارم یاد میگیرم بجای مدام چمدون بستن و باز کردن,با یک دست لباس و مسواک و لوازم آرایشی مراقبتی توی کوله برم و بیام . .
قراره بزودی عقد کنیم. .
از یه جایی به بعد ,که می بینی هر قدر خوبی ,قدرت دونسته نمیشه ,عوض میشی! وابستگیتو میذاری کنار و میچسبی به خودت ,به زندگیت ,درس و دانشگاهت و خوشی هات ! تازه میببنی عههه اون پسره انقدر هم مهم نبود,میشه درس خوند ,خوابید ,رقصید ,آواز خوند حتی اگر قبول کنی خوشبختی دیگه واست تعریفی نداره! باز اوضاع روبه راه تر میشه. . اون پسر هم برمیگرده دوباره ادعای عاشقی میکنه باز میخواد که باهات ادامه بده ,اما تو چی?!? دیگه اون دختر ساده لوح و زود باور نیستی! ناز میکنی,سخت به دست میای! و این بار توپ توی زمین توعه,پسر عاشق ,واست تلاش میکنه ,توجه نشون میده و سعی میکنه گذشته رو جبران کنه همه چیز خوب میشه ها ولی یه مشکلی هست . اینکه اون احساس خوشبختی برنمیگرده ,دیگه دلت از صداش ,دستاش اغوشش نمیلرزه ,,,,دیگه اون دختری نیستی که سابقا بودی. اینجاست که حتی اگر هفته آینده عقدت باشه ,خوشحال نیستی! و این واسه یه دختر اصلا خوب نیست. باید چه کرد !!!
دراز کشیده روی تخت خوابگاه ,دارم به روزهایی که گذشت فکر میکنم و برگ هایی که در زندگیم ورق خورد و گذشت و خاطره شد. به ازدواجم. ماه محم و صفر واسه من ماه های طولانی بودن تحمل کردن ۶۰ روز انتظار عقد کردنم ,افسرده ام کرده بود ,من بدخلقی میکردم و فشار های عصبی روی هیراد رو بیشتر میکردم و دعوامون میشد .اون روزها عقده ای شده بودم ,عقده جشن خواستگاری مفصل ,جمع شدن عمو ها و دایی هام واسه خواستگاریم ,عقده مراسم عقدی که میخواستم,نه صرفا اون آیه عربی بی معنی,فقط اینکه رسمی بشه ,اسمش توی شناسنامه ام باشه ,همین. غر میزدم به مادرم که خاله دو روز قبل محرم واسه دخترش عقدی گرفت تو چرا نذاشتی زودتر عقد کنیم که آواره سه تا شهر نباشم ,شهر دانشگاهم, شهر نامزدم و شهر خانواده ام. شروع سال تحصیلی واسم هیجان نداشت ,,, روزهای اخر خیلی افسرده بودم و دعوا هام و غر زدنام به هیراد بیشتر شده بود. تااینکه یه شب پدرش زنگ زد و دوساعت حرف زدیم گفت هر چی که میخوای همونطور می شه عروس ,,,گفت با بابام حرف زده که اخر همین هفته قرار خواستگاری و عقد گذاشتن . گفت هیراد فردا میاد و بریم خرید عقد .همینطور هم شد هیراد اومد و رفتیم خرید ,نخواستم ایراد بگیرم ,همه چیز گرفتیم از آینه و شمعدان ,لباس و کفش و گل,طلا ,اما ایراد نگرفتم ,گذاشتم هر چی که هیراد در توانشه بگیره,سرویس طلای عقد نگرفتیم در عوض یه گردنبند خوشگل طرح گل واسم گرفت که خودم تصمیم گرفتم به مرور بیام ست دستبند و گوشواره اش رو هم بخرم. شب هیراد خونه دوستش خوابید و منم برگشتم خوابگاه
عصر چهارشنبه که کلاسام تموم شد رفتم آرایشگاه و بند و ابرو انداختم و اپیلاسیون کردم,شب موقع برگشت واسه بچه های خوابگاه شیرینی گرفتم و زدیم و یکم رقصیدیم,صبح زود اومدم تهران و پرواز داشتم سمت خونمون:///
شب شنبه یا جمعه شب ,همه بودن, خانواده ام ,عموی ارشدم ,دایی بزرگم ,پدرهیراد ,عمه هاش ,عمه خودم ,همه و همه هیراد توی کت شلواری که واسش خریده بودم یه تیکه ماه شده بود ,توی چشم من جذابترین مرد روی زمین. همین که دم در آرایشگاه دیدمش همه ی تلخی ها از دلم رفت ,همه ی خاطرات بدم تموم شد ,بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید. .
توی مراسم عقدم خیلی خوش گذشت ,رقصیدیم و خوش گذروندیم,امیدوارم واسه همه دختر و پسرا پیش بیاد, خاله ها و دختر خاله هام خیلی مجلس گرم گرفتن و یکی از بهترین شب های زندگیم شد. عاقد که خطبه رو خوند ,پدرشوهرم ,ست گوشواره گرنبندی که خریده بودیم بهم کادو داد,,,هیراد توی طلافروشی گوشواره رو هم خریده بود و من متوجه نشده بودم:)
پدرشوهر و مادرشوهرم خیلی خیلی دوست میدارم امیدوارم همیشه و همیشه سالم و سلامت باشن.
بزودی این پستم رمزی میشه,
از ترسناک ترین کتاب هایی که میتوانم نام ببرم ,کتاب های پزشکی است و قسمت ترسناکش آن جاست که هی بیماری هارا میخوانی و میبینی همه ی آن علائم را داری! کتاب که تمام میشود تو می مانی و چیزی که مثل خوره ذهنت را میخورد :چطوری با این همه بیماری هنوز زنده ام:) البته می گویند چنین توهم هایی بین همه ی دانشجویان علوم پزشکی رایج است پس جدی اش نگیرید!
امروز روز خوبی بود ,روز دانشجو . دیشب با چشم های اشک آلود به خواب رفتم ,صبح که بیدار شدم ساعت ۸ بود و کلاسم ۸:30 شروع میشد, شکم درد و سردرد داشتم اما خمیردندان روی مسواک و یه چپ و یه راست تمام,لباس پوشیدم و با ده دقیقه تاخیر رسیدم:/ و رفتم آزمایشگاه ,آخرای کلاس آزمایشگاه وقتی استاد حواسش نبود پیچوندم و خوابگاه دراز کشیدم و یه قسمت از گیم اف ترونز دیدم.آقای ط اسمس تبریک روز دانشجو رو که داد خیلی خوشحال شدم از اینکه حواسش بوده.عکاس دانشگاه هم عکسامو توی اردو توی تلگرام واسم فرستاد,چند تا عکس از منظره های قشنگ هم فرستاد که نوشتم خوشگلن ,ریپلای زد خودت خوشگلی!!!! ,حذف کردم هیراد نبینه دردسر شه.
دلم توی خوابگاه میگیره ,کافیه چند روز جایی نرم تا غم دنیا روی دلم تلنبار شه ,من از اون ادم هایی هستم که ناراحتیم ,شادیم ,هیجانم همیشه از صدام و صورتم مشخص میشه ,عموم که جمعه زنگ زد از صدام فهمید سرحال نیستم ,اصرار کرد شنبه بیاد خونه ,,,,منم شنبه زنگ زدم به زنش و خودمو به مهمونی دعوت کردم. همه رفتیم خونه مادر خانم عمو ,اتفاقا واسه نوشون هم کیک روز دانشجو مبارک گرفته بودن و کلی تبریک گفتن منم با کیکه عکس گرفتم:)
فردا صبح زود وسایلمو جمع میکنم میرم کتابخونه خوشگله دانشگاه و درس بخونم,امیدوارم یه روز بیام و بنویسم بالاخره سر از تخم در اوردم. یه روز به خودم گفتم حالا که جوونم حالا که ظریفم ,شکننده ام ,نیازمند حامی و تکیه گاهم ,,,شوهرم خوبه ها ,خیلی خوبه اما یکم خودخواهه. دلم میخواد به پسرای دنیا بگم اگر شوهر دختری هستین بیشتر مراقبش باشین,گرگ های بی رحم خیلی زیادن. .
شب بخیر
اصل اصل زندگی دقیقا چیه و کجاست? هنوز هیچی از ۲۱ سالگیم نفهمیدم که به زودی وارد ۲۲ میشم. جوونی کردن یعنی چی? چرا احساس خوشبختی نمیکنم?
خودم از گوشه امنم می کشم بیرون اما باز هم نمیشه,امروز رفتم که کمی قدم بزنم ,اما آروم نبودم ,میترسیدم ,تپش قلبم بالا رفته بود و احساس امنیت نمیکردم ,هر مردی که از کنارم رد میشد نگران میشدم نکنه باشه ,نکنه م باشه. .تنهایی پیاده روی توی تاریکی عذاب آوره.
اما ادامه میدم ,این هفته میانترم دارم و قراره من بهترین نمره کلاس بگیرم قراره ساکت باشم و صبور ,ساکت و جسور . قراره هیچکس نفهمه چه غم بزرگی توی دلمه ,لبخند خواهم زد . ادامه خواهم داد. پیدایش خواهم کرد,بدستش خواهم آورد. .
شخصیت ملکه سرسی ,سریال گیم اف ترونز,همون چیزیه که میخوام بی رحم و زیبا.
دیشب که داشتم سوغاتی های مادرشوهرمو نشون هیراد میدادم ,خوشحالی توی نگاهش میدیدم که گرفت پیشونیمو بوسید و رفت گوشیشو آورد اینترنتی پول زد به حسابم:) ,یجورایی تشویقم کرد باز هم از این کارا بکنم. داشتم میگفتم ,,, مادرشوهرم دیابت داره طفلکی ,منم تمام سوغاتی هایی که اوردم بدون قند و مفید بودن با یه روسری طرح سنتی شیک,. وقتی رسیدم تا دم ورودی امده بود استقبالم,خیلی خوشحال شدم که احترام میذاره واسم آش درست کرده بود و گرم صحبت که شدیم صحبت عروسی پیش کشید که چطور باشه چطور نباشه,,,احساس کردم منظورش اینه که کم خرج کنیم,دلم نمیخواست این حرفارو بزنه ,ندار که نیستن. ولی بیخیالش شدم و بحث عوض کردم. .
دوست دارم حالا که ما داریم واسه خرید جهیزیه اینقدر تلاش میکنیم همه چیز بهترینش بیاریم ,توی مسئله عروسی ,دل بزرگ باشن ,اخه مگه چند تا پسر دارن! دلم خواست بعد به هیراد گله کنم ولی میدونم نظرش با مادرش موافقه,پشیمون شدم.
دیروز عصر بعد کلاسم مستقیم رفتم ترمینال بلیط گرفتم و آمدم شهر شوهرم,وسایلمو از قبل جمع کرده بودم و توی کیفم بودن,هیراد هم بسیار منتظر بود و مدام زنگ میزد که الان کجایی ?
دل توی دلم نبود ,مثل قرارهر هفته که تا کلاسم تموم میشد راهی میشدم ,مثل تمام این هفته ها که کل هفته پشت تلفن و ویدیو کال هامون ,از دلتنگی میگفتیم ,از نگرانی هاش برای تنها توی یک شهر غریب بودنم,,,,از اینکه کسی اذیتم نکنه . دل توی دلم نبود تا وقتی رسیدم بغلش کنم و به اندازه این دو هفته ای که نرفته بودم ببوسمش.دل تو دلم نبود تا پیراهن آبی خوشگلی که خریدم واسش بپوشم و نگاه های زیبایش رو ببینم. نیم ساعت مونده بود که برسیم ,آینه کوچیکم در اوردم با دستمال مرطوب صورتمو تر و تازه تر کردم ,رژ لب کالباسیم تجدید کردم و با یاد خوش خاطره هامون چشمامو بستم و لبخند ناخوداگاه روی لبم نشست.
ساعت ۹ شب خونه توی بغلش با پیراهن آبی نشسته بودم و لقمه لقمه بهم شام دست پخت خودشو میداد,,,
ساعت ۱۰ شب, با پیراهن آبی توی بغلش دراز کشیده بودم و دو هفته ی اخیر تعریف میکردم .
ساعت ۱۱ توی بغلش با پیراهن آبی میرقصیدم و از زندگی قشنگمون لذت میبردم.
گفته بودم مادرشوهرمو چقدر دوستدارم? مثل همه ی مادر های مهربون دیشب زنگ زد و گفت خوشحاله به سلامتی رسیدم گفت فردا بیا خونه ببینمت دختر خوبم ناهار بیا, بیا پیشم دوتایی با هم مادر دختری باشیم .
دیشب هیراد نگذاشت یک ثانیه من بخوابم,دم دمای صبح خوابمون برده بود که ساعتم زنگ زد ,پتو رو انداختم روی هیراد ,موهامو شونه کردم دوباره پیراهن آبی مو پوشیدم ,,,چایساز زدم به برق و صبحونه نیمرو و کره و مربا حاضر کردم. و نشستیم دوتایی خوردیم ,سعی کردم رژیمم حفظ کنم و کم بخورم,,یه پاکت بهش دادم و گفتم مادرزنت واست سوغاتی فرستاده ,ببری شرکت .پسته و بادوم و شکلات ,گرفت و تشکر کرد هر چند بقول مامانم بهترین داماد ها هم نسبت به مادرزنشون حساسن چه برسه به بقیه:( هیراد که رفت,دوش گرفتم موهامو سشورار و اتو کشیدم,شلوار جین نو امو با شومیز طوسی صورتیم پوشیدم آرایش کردم و سوغاتی های مادر شوهر برداشتم و با تاکسی رفتم خونه پدرشوهرم.
ادامه دارد
بهتره از اولش بنویسم چون نمیتونم تمرکز کنم, بهش زنگ زدم و گفتم میخوام اخر این هفته با بچه های دانشگاه برم اردوی سه روزه ,نمیتونم بیام خونه ,اما در عوض تمام مدت فرجه رو میام خونه و کنارتم,که دیدم ساکت شد ,صداش دورگه شد و گفت آهان! پس برنامه ریزی هاتو کردی مرسی که خبر دادی! بعد هم ساکت شد ,هر چی که گفتم و خواستم توضیح بدم حرف خاصی نمیزد و اخرش هم سرد خداحافظی کرد و قطع کرد!
میدونستم چی میخواد و حرفش یعنی چی ! یعنی حق نداری بری ,باید بیای خونه, نباید بدون من جایی بری! نباید شوهرت تنها بذاری و بری اردو!یعنی من شوهرتم چرا م نکردی!
این ها رو نگفت اما معنی اون سکوتش دقیقا همین ها بودن و میدونستم اینجور گارد گرفتنش ,فقط واسه اینه که نذاره من برم.
اما منم دلایل خودمو دارم,اینکه مگه من چند بار توی عمرم دانشجو میشم که با دوستام خوش بگذرونم? وقتی شوهرم فقط به پول سیو کردن فکر میکنه و اهل مسافرت نیست و منو مسافرت نمیبره چرا نباید این اردو های ارزون رو برم? چرا من باید هر هفته بیام خونه مجردی تو! وقتی هنوز عروسی نگرفتیم!!! اصلا دلم میخواد.
دیگه چیزی نگفتم زنگ هم نزدم ,واسه اردو هم ثبت نام کردم و فردا میرم,همینه که هست:(((((
دارم یاد میگیرم توی زندگی خوابگاهی تعارف ممنوعه,تجربه شد واسم سر هر چیزی تعارف نکنم ,بلکه با مهربانی و ادب اما جدیت رفتار کنم ,انقدر که برداشتن مواد غذاییم,استفاده از ظروفم و نشستنشون یا شکستن ظرف هام ,یا مزاحم خوابم شدن ,واسشون عادی نشه . از دیشب شروع کردم به مشخص کردن حریمم ,و متوجه شدم خیلی ها واقعا سواستفاده گر هم هستند و متوجه نمیشن صرفا داری بهشون محبت میکنی ,خ.ر نیستی!
خلاصه اینکه,خوبه که بلدم نه بگم :)
گاهی دلم میخواد برم یجای دور, دلم میخواد همینجوری خیلی ریلکس ادامه بدم ,هیراد ناراحته و من هیچ کاری نمیکنم ,عصبیه و منتظره ازش دلجویی کنم باز هم کاری نمیکنم,حالم خوبه احساس میکنم میتونم به اندازع تمام این سال ها که دختر احساساتی بودم ,بی رحم و قوی باشم,پس به هیراد زنگ نمیزنم ,اسمس نمیدم,جواب اسمس های طلبکارانه اش رو با تاخیر و در حد دو کلمه میدم,خییلی خوب نیست اوضاع ,اما اون شوهرمه ولی من دیگه توانشو ندارم که ضربه بخورم یا گریه کنم پس سوار اتوبوس میشم ,بدون اینکه بهش بگم ,فقط به دوست صمیمی ام و مادرم میگم و میرم شهر هیراد,بدون اینکه بهش بگم,میرم ,,, ۶ ساعت بعد رسیدم در خونه اش ,با چمدون قرمزم ,رژ لبمو تجدید میکنم نفس عمییییییق میکشم و زنگ میزنم.
دوباره آیفون میزنم,با تاخیر جواب میده ,با صدای خواب الود
+بله
_منم ,صبا
انگار تعجب کرده حتی میتونم تصور کنم چقدر متعجبه,در باز میکنه میرم بالا .
سرد برخورد میکنه ,نشستم روی مبل و نگاش میکنم,توی دلم میگم من که برگشتم دیگه چته!
میدونم ,میشناسمش ,مثل روز برام روشنه که توی فکرش چی میگذره. میرم سمت اتاقش ,چمدونم باز میکنم ,یه لباس قشنگ میپوشم ,موهامو شونه میزنم عطر میزنم ,و میام بیرون ,,, نشسته روی مبل و سرد و خشک نگاهم میکنه. اه لعنتی الان باید بغلم کنی!
واسه خودم آب میریزم و میخورم
-گرسنمه ,ناهار نداری?!
جواب نمیده ,میام کنارش ,سعی میکنم من مغرور نباشم ,میخوام غرور ترک برداشتشو درست کنم ,دوستم میگه همینکه به حرفش گوش ندادی یعنی غرورش چیز شده!
دستشو میگیرم و تو چشماش نگاه میکنم ,از من دلخور نباش هیراد.میدونم الان چی میخواد.توی ذهنش میگذره دعوا بندازه تا من عذرخواهی کنم و بعد هر چی بگه گوش بدم ,,, نمیخوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم ,صورتشو میبوسم و میرم روی تختش دراز میکشم ,بوی خوب عطرش پیچیده ,نفس میکشم نفسسس عمییییق ,میدونم تا ده بشمارم میاد کنارم پس میشمارم.یک,دو ,سه,چهار ,پنج .
از اختلاف های بزرگ من و شوهر اینجاست که من توی خونه دلم میگیره و دوست دارم برم کوه ,جنگل,رودخونه,دریا,پارک,مهمونی و. ولی شوهر ترجیح میده بشینیم تو خونه دوتایی چایی بخوریم ,فیلم ببینیم,کتاب بخونیم. .
دیروز با دوستام قرار گذاشته بودم برم بیرون ,هیراد ام گفته بود ۴ برو نهایت ۷ برگرد.قبول کرده بودم,ساعت ۳ بزور از دستش خودمو خلاص کردم حاضر شدم دوستم ساعت ۴ دم در بود با دوستم رفتم. هنوز نیم ساعت نشده بود که اسمس داد
بدون من خوش میگذره!
ده دقیقه بعد باز اسمس داد
کجایین الان?
دوباره بیست دقیقه بعد
هوا تاریک میشه بیا خونه کم کم.
سر ساعت ۵:30 زنگ زد
کجایی بیام دنبالت!
و اینجوری شد که مجبوری از دوستم خداحافظی کردم و برگشتم خونه. .
اینجوری بود که نشستیم و دوتایی کتاب( جز به کل )رو خوندیم .
بعله همچین شوهر کتابخونی دارم من!
قرار گذاشته بودیم اخرین دیدار را داشته باشیم و بعد همه چیز را تمام کنیم و هر کدام برویم پی سرنوشت خودمان,من که رورهای اخیر را با گریه و چشمان سیاه و قرمز ,لب های متورم کنارش گذرانده بودم ,تصمیم گرفته بودم یک خط پررنگ دور هیراد بکشم و به درس و دانشگاهم ادامه بدم,قرارمان عصر پنجشنبه ساعت ۵ تا ۶ بود که ساعت ۶ هم برود و به زبان آموز هایش برسد ,ناراحت بودم اما انقدر آن مدت آزارم داده بود که میخواستم هر چه زودتر از زندگی ام برود تا آرامش از دست رفته را پیدا کنم,شب قبلش را عمدا خوب خوابیدم که صبح صورتم نشاط و شادابی داشته باشد میخواستم به او نشان دهم اگر تو هم نباشی من شاد و سرحالم,موهایم را سشوار کشیدم صورتم را آرایش ملیحی کردم ,و مانتو مشکی بلندم را با جوراب شلواری و روسری ابریشمی پوشیدم ,کفش کالجی مشکی و ساعت نقره ام را هم پوشیدم ,خودم هم میدانستم خوشگل شده ام.
میدانستم زمان چقدر برایش اهمیت دارد و اگر دیر برسم عصبی میشود ,,, پنج دقیقه معطلش کردم و وارد کافه شدم. گوشه کافه نشسته بود با فنجان قهوه جلویش بازی میکرد. کت سرمه ای رنگش را با پیداهن راه راه آبی پوشیده بود,ته ریش داشت , وارد که شدم متوجه نگاه های پسرهای جوان روی خودم بودم. از کنار یکیشان که رد شدم سرش کاملا چرخید به سمتم و یک چیزی زیر لب گفت,میدانستم هیراد الان چه حسی دارد . اما من لذت بردم از حرص دادنش.
نگاهم میکرد ,او که زیبا و زشت مرا در هر حالتی دیده بود اما حالا انگار دختر متفاوتی را میدید ,حق داشت در طی ماه های گذشته هر وقت کنارش بودم چشمانم از گریه و ناراحتی ورم کرده بود ,ابروهایم پر شده بود حالا واقعا متفاوت بودم برای او. .
او هم به حق که خوشتیپ بود حداقل در چشم من
کمی حال و احوال کردیم از برنامه های آینده مان گفتیم و برای هم ارزوی خوشبختی کردیم ,میخواستم زودتر از او بروم خداحافظی کردم که بلند شد و پیشانی ام را بوسید. نگاهش,که کردم گفت بیا کمی قدم بزنیم خودم میرسونمت و دستم را گرفت.
قدم میزدیم که گفت نمیخواهم بروی,,, بمون. بدون تو نمیتونم ادامه بدم,انقدر گفت و گفت و گفت تا قبول کردم که بیشتر فکر کنم. .
امروز نگرانتر از همیشه ,بهش پناه بردم که واسم استدلال کنه و بگه جنگی در راه نیست. مثل همیشه خوب تحلیل میکنه. خیلی خوب.
نگرانم ,نگران آینده ,نگران خانواده ام, پدرم مادرم برادرم و همسرم. نگران فرزند آینده ام. .
از خودم گله دارم ,باید بیشتر تلاش کنم.
دیشب ,همانجا ,روی قالی دراز کشیده بودم یک پتو رویم کشیدم و هق هق ارامی میکردم کا صدایم را نشنود ,صدای گریه کردنم را همانجا خوابم برد و صبح که بیدار شدم او رفته بود ,,,,دیدم گوشی ام کنار تختش است مشخص بود که آن را گشته ,من که چیزی برای پنهان کردن نداشتم ,طلا که پاکه چه منتش,به خاکه ,,,قرار بود عصر خودش بیاید و من را برساند ,قرار بود حالا که سرماخورده ام تنهایی با اتوبوس دراین زمستان راهی خوابگاه نشوم ,اما نمیتوانستم فضای خانه را تحمل کنم ,لباس هایم را جمع کردم که بروم ,زنگ زدم بلیط بگیرم که مسئولش گفت فقط برای ساعت ده بلیط دارد یعنی یکساعت دیگر ,دوش گرفتم مسواک زدم و کتاب ها یم را داخل چمدانم گذاشتم ,و سریع خانه اش را ترک کردم و رفتم. .
اتوبوس تا ساعت ۱۰ و نیم معطلش کرد ,حالم خوش نبود و بدن درد داشتم,اتوبوس,که حرکت کرد در ذهنم نقشه کشیدم می روم و جوابش را نمیدهم اصلا گوشی ام را فلایت مود میکنم ,می روم و تا اخر امتحاناتم اصلا حالش را نمیپرسم ,می روم تا خودش بماد و حرف های دل شکنش, اما دیدم نمیشود ,اشک هایم بی صدا گونه هایم را خیس میکرد,,,و غم بزرگی روی دلم بود . از شهر که خارج شدیم دیدم گوشی ام زنگ می خورد خودش بود .پرسید که کجا هستم ,گفتم برایت چه فرقی دارد, که یک. با تو ام ,ضمیمه حرفش کرد و گفت درست حرف بزن کجایی!? گفتم دارم می روم امتحان دارم که گفت مگر شوهر نداری که سر خود می روی!? همین طور قلدر وار حرف میزد و من مثل بچه ی لوسی که کار بدی کرده بله یا نه میگفتم. که گفت گوشی را بده به راننده وسایلت را جمع کن و هر جا که راننده ایستاد پیاده شو. خودم میبرمت . خودش آمد خودش که گفته بود پشیمان است ,
چشم های قرمزم را که دید بغلم کرد ,من گریه میکردم .گفت تو را با هیچ چیزی توی این دنیا عوض نمیکنم ,مگر جز تو کی را دارم!?! سوار ماشین شدیم که دست هایم را گرفته بود . . اما من ساکت بودم ساکت و صبور و فکر میکردم چرا یک ان از این رو به ان رو شد!
یه چهره خودم توی آینه نگاه میکنم ,,لبمو جمع میکنم ,میخندم .مدل موهامو تغییر میدم. ابروهامو با سایه پر میکنم ,دماغمو سر بالا میکنم .و فکر میکنم دلم میخواد تغییراتی به صورتم بدم,ابروهامو فیبروز کنم ,لبمو یکم ژل بزنم ,ناخن بکارم. بهش فکر میکنم که برم و بعد این کرونا انجام بدم اما میدونم هیراد خوشش نمیاد. .
فکر میکنم که برم بگم و راضیش کنم ولی میدونم قبول نمیکنه ,,,پس بیخیال میشم و میرم زیر پتووو تا خودمو گرم کنم و به چیزای خوب فکر کنم به روز عروسیم ,به ماه عسلم ,به دانشگاهم. .که خواب میرم یک خواب عمیق وقتی بیدار میشم هیراد میبینم که داره قربون صدقه صورت خوابالودم میره,قربون این چشات برم اخه ,فدای این لب قشنگه بشم اخه ,یکی یدونه ام . محکم بغلش میکنم و فکر میکنم همه ی تصمیماتم واسه تغییرات منتفیه://///
درباره این سایت