قرار گذاشته بودیم اخرین دیدار را داشته باشیم و بعد همه چیز را تمام کنیم و هر کدام برویم پی سرنوشت خودمان,من که رورهای اخیر را با گریه و چشمان سیاه و قرمز ,لب های متورم کنارش گذرانده بودم ,تصمیم گرفته بودم یک خط پررنگ دور هیراد بکشم و به درس و دانشگاهم ادامه بدم,قرارمان عصر پنجشنبه ساعت ۵ تا ۶ بود که ساعت ۶ هم برود و به زبان آموز هایش برسد ,ناراحت بودم اما انقدر آن مدت آزارم داده بود که میخواستم هر چه زودتر از زندگی ام برود تا آرامش از دست رفته را پیدا کنم,شب قبلش را عمدا خوب خوابیدم که صبح صورتم نشاط و شادابی داشته باشد میخواستم به او نشان دهم اگر تو هم نباشی من شاد و سرحالم,موهایم را سشوار کشیدم صورتم را آرایش ملیحی کردم ,و مانتو مشکی بلندم را با جوراب شلواری و روسری ابریشمی پوشیدم ,کفش کالجی مشکی و ساعت نقره ام را هم پوشیدم ,خودم هم میدانستم خوشگل شده ام.
میدانستم زمان چقدر برایش اهمیت دارد و اگر دیر برسم عصبی میشود ,,, پنج دقیقه معطلش کردم و وارد کافه شدم. گوشه کافه نشسته بود با فنجان قهوه جلویش بازی میکرد. کت سرمه ای رنگش را با پیداهن راه راه آبی پوشیده بود,ته ریش داشت , وارد که شدم متوجه نگاه های پسرهای جوان روی خودم بودم. از کنار یکیشان که رد شدم سرش کاملا چرخید به سمتم و یک چیزی زیر لب گفت,میدانستم هیراد الان چه حسی دارد . اما من لذت بردم از حرص دادنش.
نگاهم میکرد ,او که زیبا و زشت مرا در هر حالتی دیده بود اما حالا انگار دختر متفاوتی را میدید ,حق داشت در طی ماه های گذشته هر وقت کنارش بودم چشمانم از گریه و ناراحتی ورم کرده بود ,ابروهایم پر شده بود حالا واقعا متفاوت بودم برای او. .
او هم به حق که خوشتیپ بود حداقل در چشم من
کمی حال و احوال کردیم از برنامه های آینده مان گفتیم و برای هم ارزوی خوشبختی کردیم ,میخواستم زودتر از او بروم خداحافظی کردم که بلند شد و پیشانی ام را بوسید. نگاهش,که کردم گفت بیا کمی قدم بزنیم خودم میرسونمت و دستم را گرفت.
قدم میزدیم که گفت نمیخواهم بروی,,, بمون. بدون تو نمیتونم ادامه بدم,انقدر گفت و گفت و گفت تا قبول کردم که بیشتر فکر کنم. .
درباره این سایت